بسم الله الرحمن الرحیم هنر رزمی تو کی ما استان قزوین درباره وبلاگ مدیریت وب سایت به شما خوش آمد میگوید. منتظر نظرات خوبتون هستیم . باتشکر اساتید... آخرين مطالب
نويسندگان جمعه 23 اسفند 1392برچسب:چند دانه برنج,رمز موفقیت,ایده بهود توپ های دریایی,وقت کار فقط کار,در جستجوی الماس,ساندویچ فروش و پسرش,چگونه به هدف بزنیم,بازی پنج توپ,گربه معابد بودایی,آزمایشگاه ادیسون,بگو چه می بینی,بیسکوییت,دو گدا,قاطر پیر,پس و پیش رئیس,شرکت زیراکس و مسابقه فرمول 1,سکه پیروزی,ایاز عزیز,مردی که هرگز نمی میرد,ویون نوازی در مترو,قلاب ماهیگیری,مشتری خود را بشناسید,من یک شاه هستم,بهترین تفریح انجام کار مورد علاقه است,سنگ های مرمر,تام هیکل,دعا کردن و سیگار کشیدن,, :: 20:53 :: نويسنده : اساتید
چند دانه ی برنج سالها قبل جهت عقد قرارداد تجاري به چين رفتم. ميزبان كاري مرا به يكي از رستوران هاي خوب در شهر پكن برد و غذاي چيني براي من آوردند كه با برنج درست شده بود و در حقيقت نوعي پلو به حساب مي آمد. من همه ي آن را خوردم ولي مقداري از آن روي ميز ريخت. وقتي كه خدمتكار آمد ميز را مرتب كند، ديد مقدار كمي برنج را من سهوا روي ميز ريخته ام. خيلي مودبانه گفت: «من اين برنج ها را با اجازه ي شما جمع مي كنم.» وقتي از او راجع به علت اينكار سئوال كردم، گفت: «كشور من بيش از يك ميليارد جمعيت دارد و اگر در هر روز هر كدام از ما فقط 10 عدد دانه ي برنج را اسراف كنيم حجم زيادي دور ريز مي شود. ما در اين كشور اجازه ي اسراف نداريم و از اين گناه كسي نمي گذرد.» رمز موفقیت مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد. سقراط به مرد جوان گفت كه همراه او به كنار رودخانه بيايد. وقتي به رودخانه رسيدند هر دو وارد آب شدند به حدي كه آب تا زير گردنشان رسيد. در اين لحظه سقراط سر مرد را گرفته و به زير آب برد. مرد تلاش مي كرد تا خود را رها كند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني كه رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت. سقراط جوان را از آب خارج كرد و اولين كاري كه مرد جوان انجام داد كشيدن يك نفس عميق بود. سقراط از او پرسيد: «در زير آب تنها چيزي كه مي خواستي چه بود؟» مرد جواب داد: «هوا.» سقراط گفت: «اين رمز موفقيت است! اگر همانطور كه هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد. رمز ديگري وجود ندارد.» ایده بهبود توپ های دریایی در سال 1898 ميلادي تيراندازي با توپهاي دريايي بسيار ناكارآمد و بدنام بود. گزارش يك بررسي نشان ميدهد كه از 9500 شليك تنها 121 گلوله به هدف ميخورد! (كمي بيش از 1% از شليكها!) تيراندازي از توپي كه بر عرشه يك ناو متحرك و در حال بالا و پايين رفتن نصب شده به سوي هدفي كه خود نيز در حال حركت و تلاطم است كار آساني نيست. اين بي دقتي و استاندارد پايين در آتشباري دريايي به عنوان بخشي از دشواريهاي اين گونه عمليات پذيرفته شده بود. تا اينكه دريادار «پرسي اسكات» از نيروي دريايي انگلستان يكبار متوجه شد كه يكي از توپچي هايش با دقتي بسيار بيشتر از معمول تيراندازي ميكند. دريادار در كار وي دقيق شد و دريافت كه آن توپچي ناخودآگاه بالا و پايين رفتن ناو را در نشانه گيري به حساب ميآورد. دريادار از اين انديشه الهام گرفت و براي توپهاي كشتي خود پايههايي با چرخ دندههاي بالا برنده ساخت كه كار تنظيم توپ را بسيار آسان ميكرد و بدان ميدان ديد گسترده اي ميداد. با اين نوآوري، نرخ اصابت گلوله در كشتي اسكات ، 3000 درصد افزايش يافت. دريادار اسكات يك مخترع بود ولي ديد توليدي و صنعتي نداشت. وي تنها ناو خود را به ابزار تازه مجهز كرد و پيگير اين دگرگوني در نيروي دريايي انگلستان نشد. اسكات انديشه و ابتكار خود را با يك ناوبان جوان آمريكايي به نام «سيمز» در ميان گذاشته بود كه او هم با كشتي خود در درياي جنوب چين به پاسداري مشغول بود. اين افسر جوان علاقه مند شد تا كار همه توپچيها را بهبود ببخشد. او بيدرنگ دريافت كه اختراع تازه اسكات براي نيروي دريايي كشورش اهميت حياتي دارد. چه كسي ميتوانست پيشرفتي 3000درصدي در روش تيراندازي دريايي را نپذيرد؟ سيمز تصميم گرفت تا با گردآوري دادهها و اطلاعات فراوان، كارآيي نوآوري اسكات را به نيروي دريايي بشناساند. بنابراين مجموعه اي از اسناد را به ستاد نيروي دريايي در واشنگتن فرستاد و انتظار داشت كه با شتاب پاسخ مثبت دريافت كند. اميد سيمز بي جا بود. وي زمان درازي در انتظار ماند اما پاسخ ارزنده اي دريافت نكرد. مگر يك افسر جز در فاصله 10000 كيلومتري پايتخت ميتوانست بهتر از خبرگان و كارشناسان ستاد مركزي از دانش تيراندازي سر دربياورد؟ سيمز دادهها و اطلاعات بيشتر و دقيقتر و به گروه بزرگتري از مسئولان نظامي فرستاد به اميد اينكه گوش شنوايي پيدا شود. ولي گزارش او همچنان ناديده رها شد. در برابر اين سكوت ها، سيمز باوجدان، به كوشش هايش افزود و گزارش خود را در ميان گروه بزرگتري از افسران توپخانه پخش كرد. رفته رفته كار به جايي كشيد كه ستاد نيروي دريايي خود را ناچار به پاسخگويي ديد. اما پاسخ به اين گونه بود - طرح سيمز عملي نيست - فن آوري نيروي دريايي هيچ كمبودي ندارد و اگر اشكالي باشد از افراد و برنامههاي آموزشي آنهاست. اين پاسخ آتش پايمردي سيمز را شعله ورتر كرد و او را واداشت تا موضوع را با پشتيباني اسناد بيشتر و زبان گزندهتر پيگيري كند. بر اثر پافشاريهاي جانانه سيمز نيروي دريايي انديشه وي را به آزمايش گذاشت. تير اندازي از توپخانه ثابت بر روي زمين كه از جنبش و حركتهاي كشتي محروم است انجام گرديد. به آساني قابل پيش بيني بود كه نتيجه بر وفق مراد مخالفان سيمز و در راستاي غيرعملي نشان دادن طرح وي (طرح "هدف گيري پيوسته در تير اندازي") است و اينچنين شد. در اين زمان مأموريت سيمز پايان يافت و دستاورد او از اين همه كوشش و پيگيري در بخشهاي گوناگون نيروي دريايي، دردي جانكاه بود. ولي اين دلباخته و سردار سازندگي از پا ننشست و يك نسخه كامل از طرح خود و سوابق آن را براي «تئودور روزولت» رئيس جمهور ايالات متحده فرستاد. روزولت كه خود سابقه وزارت نيروي دريايي را هم داشت طرح سيمز را شدني ديد. وي با ناديده گرفتن همه پيچ و خمهاي هرم اداري، وي را به واشنگتن دعوت كرده و سرپرستي اجراي طرح در سراسر نيروي دريايي را به وي واگذار كرد. بالاخره بعد از سالها طرحي كه به وضوح، كارايي توپخانه كشتيها را بالا ميبرد اجرايي شد. شرح حكايت داستان سيمز با مديراني از آسيا، اروپا و امريكا در ميان گذاشته شد و متأسفانه همين رويه در سازمانهاي امروزي نيز وجود دارد و بيشتر نوآوريها همچنان با بي توجهي روبرو ميشوند. چنين نمونه هايي ديده شده و مي شود كه ضرورت وجود سيستمي رسمي و مدون براي جمع آوري، بررسي و اجراي پيشنهادهاي كاركنان را الزامي مي سازند. فكرهاي خوب از همه جا مي آيند اگر ما آنها را بخواهيم. وقت کار فقط کار يكي از دوستان من كه براي خريد ماشين آلات دسته دوم يك كارخانه بافندگي به آلمان رفته بود، بعد از مذاكره با يك كارخانه در حال كار، قرار شده بود به مدت يك هفته خودش در آن كارخانه مشغول به كار شود و پس از بررسي و آموزش نسبت به خريد ماشين آلات اقدام نمايد. در يكي از اين روزها به اپراتور يكي از دستگاه ها مراجعه مي كند و از او در مورد ظرفيت و اطلاعات فني سوالاتي مي پرسد ولي اپراتور هيچگونه جوابي نمي دهد. او فكر مي كند يا اپراتور كر است يا زبان او را نمي فهمد. ظهر كه براي صرف نهار به رستوران مي روند، اپراتور دستگاه كنار دوست من مي رود و يكي يكي به سوالاتش جواب مي دهد. وقتي از او سوال مي شود چرا آن موقع جواب ندادي، مي گويد: «من وقتي در حال كار هستم فقط بايد كار كنم و نبايد كار ديگري انجام دهم.» شرح حكايت تمركز، وجدان كاري، احترام به قوانين كاري، حداكثر استفاده از ساعت كاري در اين موضوع نهفته است. در جستجوی الماس مي گويند كشاورزي آفريقايي در مزرعه اش زندگي خوب و خوشي را با همسر و فرزندانش داشت. يك روز شنيد كه در بخشي از آفريقا معادن الماسي كشف شده اند و مردمي كه به آنجا رفته اند با كشف الماس به ثروتي افسانه اي دست يافته اند. او كه از شنيدن اين خبر هيجان زده شده بود، تصميم گرفت براي كشف معدني الماس به آنجا برود. بنابراين زن و فرزندانش را به دوستي سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفريقا را زير پا مي گذارد و عاقبت به دنبال بي پولي، تنهايي و يأس و نوميدي، خود را در دريا غرق مي كند. اما زارع جديدي كه مزرعه را خريده بود روزي در كنار رودخانه اي كه از وسط مزرعه مي گذشت، چشمش به تكه سنگي افتاد كه درخشش عجيبي داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازي برد. مرد جواهر ساز با ديدن سنگ گفت كه آن سنگ الماسي است كه نمي توان قيمتي بر آن نهاد. مرد زارع به محلي كه سنگ را پيدا كرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهاي الماسي است كه براي درخشيدن نياز به تراش و صيقل داشتند. مرد زارع پيشين بدون آنكه زير پاي خود را نگاه كند، براي كشف الماس تمام آفريقا را زير پا گذاشته بود حال آنكه در معدني از الماس زندگي مي كرد! ساندویج فروش و پسرش مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرده بود و در آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت. چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند. او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود. خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند. كارش بالا گرفت بنابراين كارش را وسعت بخشيد به طوري كه وقتي پسرش از مدرسه بر مي گشت به او كمك مي كرد. سپس كم كم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي كشور به همين منوال ادامه پيدا كند كار همه خراب خواهد شد و شايد يك كسادي عمومي به وجود آيد. بايد خودت را براي اين كسادي آماده كني.» پدر با خود فكر كرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند، پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است. بنابراين كمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش مي داد و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در كنار دكه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي كرد. فروش او ناگهان شديداً كاهش يافت. او سپس رو به فرزند خود كرد و گفت: «پسر جان حق با توست. كسادي عمومي شروع شده است.» شرح حكايت آنتوني رابينز يك جمله بسيار خوب در اين باره دارد كه جالب است بدانيد: «انديشه هاي خود را شكل بخشيد وگرنه ديگران انديشه هاي شما را شكل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي كنند.» در واقع آن پدر داشت بهترين راه براي كاسبي را انجام مي داد اما به خاطر افكار پسرش، تصميمش را عوض كرد و افكار پسر آنقدر روي او تأثير گذاشت كه فراموش كرد كه خودش دارد باعث ورشكستگي اش مي شود و تلقين بحران مالي كشور، باعث شد كه زندگي او عوض شود. قبل از اينكه ديگران براي ما تصميماتي بگيرند كه بعد ما را پشيمان كند، كمي فكر كنيم و راه درست را انتخاب كنيم و با انتخاب يك هدف درست از زندگي لذت ببريم، چون زندگي مال ماست. چگونه به هدف بزنیم كمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود. در آن سوي مرغزار نشانه ي كوچكي كه از درختي آويزان شده بود به چشم مي خورد. جنگجوي اولي تيري را از تركش بيرون مي كشد. آن را در كمانش مي گذارد و نشانه مي رود. كماندار پير از او مي خواهد آنچه را مي بيند شرح دهد. مي گويد: «آسمان را مي بينم. ابرها را. درختان را. شاخه هاي درختان و هدف را.» كمانگير پير مي گويد: «كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستي.» جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد .كمانگير پير مي گويد: «آنچه را مي بيني شرح بده.» جنگجو مي گويد: «فقط هدف را مي بينم.» پيرمرد فرمان مي دهد: «پس تيرت را بينداز. تير بر نشان مي نشيند.» پيرمرد مي گويد: «عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد نشانه گيريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد.» شرح حكايت بر اهداف خود متمركز شويد. تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود. اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است. بازی پنج توپ فرض كنيد زندگي همچون يك بازي است. قاعده اين بازي چنين است كه بايستي پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهداريد و مانع افتادنشان بر زمين شويد. جنس يكي از آن توپها از لاستيك بوده و باقي آنها شيشه اي هستند. پر واضح است كه در صورت افتادن توپ پلاستيكي بر روي زمين، دوباره نوسان كرده و بالا خواهد آمد. اما آن چهار توپ ديگر به محض برخورد، كاملا شكسته و خرد مي شوند. آن چهار توپ شيشه اي عبارتند از خانواده، سلامتي، دوستان و روح خودتان و توپ لاستيكي همان كارتان است. در خلال ساعات رسمي روز، با كارائي وافر به كارتان مشغول شويد و بموقع محل كارتان را ترك كنيد. براي خانواده و دوستانتان نيز وقت كافي بگذاريد و استراحت كامل و درستي داشته باشيد. گربه معابد بودایی در معبدي گربه اي وجود داشت كه هنگام مراقبه ي راهب ها مزاحم تمركز آن ها مي شد. بنابراين استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه مي رسد يك نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختي ببندد. اين روال سال ها ادامه پيدا كرد و يكي از اصول كار آن مذهب شد. سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت. گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه اي خريدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جاي آورده باشند. سالها بعد استاد بزرگ ديگري رساله اي نوشت درباره ي «اهميت بستن گربه». شرح حكايت خيلي از هنجار ها و قواعد سازماني اين گونه شكل مي گيرند. در مديريت و بررسي مسائل سازماني، ماهيت و فلسفه كار را تعريف و روشن سازيد و زوائد، موانع و بازدارنده هاي خلاقيت و نوآوري را حذف كنيد. آزمایشگاه ادیسون اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد. اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند كه آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتاً كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به شكل مناسبي به اطلاع پيرمرد رسانده شود. پسر با خود انديشيد كه احتمالاً پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با كمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند. پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: «پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني! حيرت آور است! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است. واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت. نظر تو چيست پسرم؟» پسر حيران و گيج جواب داد: «پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟ چطور ميتواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي!» پدر گفت: «پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مأمورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد. در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم. الآن موقع اين كار نيست. به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت.» توماس آلوا اديسون سال بعد مجدداً در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراعات بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع كرد. بگو چه می بینی شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: «نگاهي به آن بالا بينداز و بگو چه مي بيني؟» واتسون گفت: «ميليون ها ستاره.» هولمز گفت: «چه نتيجه اي مي گيري؟» واتسون گفت: «از لحاظ روحاني نتيجه مي گيريم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي نتيجه مي گيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد سه نيمه شب باشد. شرلوك هلمز قدري فكر كرد و گفت: «واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اين است كه چادر ما را دزديده اند!» شرح حكايت در زندگي همه ما گاهي اوقات، بهترين و ساده ترين جواب و راه حل وجود دارد ولي اين قدر به دور دست ها نگاه مي كنيم يا سعي مي كنيم پيچيده فكر كنيم كه آن جواب ساده را نمي بينيم. بیسکوییت يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكوئيت نيز خريد. او برروي يك صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد. در كنار او مردي نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند. وقتي كه او نخستين بيسكوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه كرده باشد.» ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكوئيت برميداشت، آن مرد هم همين كار را ميكرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نميخواست واكنش نشان دهد. وقتي كه تنها يك بيسكوئيت باقي مانده بود، پيش خود فكر كرد: «حالا ببينم اين مرد بيادب چكار خواهد كرد؟» مرد آخرين بيسكوئيت را نصف كرد و نصفش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي ميخواست. او حسابي عصباني شده بود. در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلياش نشست، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساك قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خيلي شرمنده شد. از خودش بدش آمد. يادش رفته بود كه بيسكوئيتي كه خريده بود را داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بيسكوئيتهايش را با او تقسيم كرده بود، بدون آن كه عصباني و برآشفته شده باشد. در صورتي كه خودش آن موقع كه فكر ميكرد آن مرد دارد از بيسكوئيتهايش ميخورد خيلي عصباني شده بود و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرتخواهي نبود. شرح حكايت چهار چيز است كه نميتوان آنها را بازگرداند: 1. سنگ، پس از رها كردن 3. موقعيت، پس از پايان يافتن 2. حرف، پس از گفتن 4. زمان، پس از گذشتن دو گدا دو گدا در يكي از خيابان هاي شهر رم كنار هم نشسته بودند. يكي از آنها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود. مردم زيادي كه از آنجا رد مي شدند به هر دو نگاه مي كردند ولي فقط تو كلاه كسي كه پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند. كشيشي كه از آن جا رد مي شد مدتي ايستاد و ديد كه مردم فقط به گدايي كه پشت صليب نشسته پول مي دهند و هيچ كس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نمي دهد. رفت جلو و گفت: «رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يك كشور كاتوليك هست، تازه مركز مذهب كاتوليك هم هست. پس مردم به تو كه ستاره داوود جلو خود گذاشتي پولي نمي دهند، به خصوص كه درست نشستي كنار دست گدايي كه در جلو خود صليب گذاشته است. در واقع از روي لجبازي هم كه باشد مردم به او پول مي دهند نه به تو.» گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي كشيش رو به گداي پشت صليب كرد و گفت: «هي "موشه" نگاه كن كي اومده به برادران "گلدشتين" بازاريابي ياد بده؟» (گلدشتين يك اسم فاميل معروف يهودي است). قاطر پیر باران بشدت مي باريد و مرد در حاليكه ماشين خود را در جاده پيش مي راند ناگهان تعادل اتومبيل بهم خورد و از نرده هاي كنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشين صدمه اي نديد اما لاستيك هاي آن داخل گل و لاي گير كرد و راننده هر چه سعي نمود نتوانست آن را از گل بيرون بكشد. به ناچار زير باران از ماشين پياده شد و به سمت مزرعه مجاور دويد و در زد. كشاورز پير كه داشت كنار اجاق استراحت مي كرد به آرومي آمد و در را باز كرد. راننده ماجرا رو شرح داد و از او درخواست كمك كرد. پيرمرد گفت كه ممكن است از دستش كاري بر نياد اما اضافه كرد كه: «بذار ببينم فردريك چيكار ميتونه برات بكنه.» با هم به سمت طويله رفتند و كشاورز افسار يك قاطر پير رو گرفت و با زور آن را بيرون كشيد. تا راننده شكل و قيافه قاطر رو ديد باورش نشد كه اين حيوان پير و نحيف بتواند كمكش كند، اما چه مي شد كرد، در آن شرايط سخت به امتحانش مي ارزيد. با هم به كنار جاده رسيدند و كشاورز طناب را به اتومبيل بست و يك سر ديگر آن را محكم دور شانه هاي فردريك يا همان قاطر بست و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد: «يالا، پل، فردريك، هري، تام، فردريك، تام، هري، پل... يالا سعيتون رو بكنين... آهان فقط يك كم ديگه، يه كم ديگه... خوبه تونستين.» راننده با ناباوري ديد كه قاطر پير موفق شد اتوميبل را از گل بيرون بكشد. با خوشحالي و تعجب از كشاورز تشكر كرد و هنگام خداحافظي از او پرسيد: «هنوز هم نميتونم باور كنم كه اين حيوون پير تونسته باشه، حتما هر چي هست زير سر اون اسامي ديگه است، نكنه يه جادوئي در كاره.» كشاورز پاسخ داد: «ببين عزيزم، جادوئي در كار نيست. اون كار رو كردم كه اين حيوون باور كنه عضو يه گروهه و داره يك كار تيمي ميكنه، آخه ميدوني قاطر من كوره!» پس و پیش رئیس شخصي تعريف مي كرد كه در ديدار از يك سازمان در ژاپن، رئيس آن سازمان به همراه دو نفر ديگر به استقبال آنان آمد. يكي از آن دو نفر مسن بود و نفر دوم از آقاي رئيس جوان تر بود. رئيس سازمان پس از خوشامدگويي آن دو نفر را معرفي كرده بود و گفته بود كه آن شخص مسن رئيس قبلي سازمان بوده است و رئيس فعلي سازمان از مشورت و راهنمايي استفاده مي كند و شخص جوان تر از رئيس، رئيس بعدي سازمان است كه از دو رئيس ديگر چيز ياد مي گيرد. شرکت زیراکس و مسابقه فرمول یک گروه زيراكس مدتي بود كه از صداي مشتريان ناراضي خود گوش هايش درد گرفته بود. مشتريان اين شركت كه اغلب از دفتر داران فني بودند از اين كه دستگاه آنها چند روزي طول مي كشيد تا شركت تعمير شود و طي اين مدت زيان مي ديدند ناراضي بودند. شركت زيراكس از مشاورين خود دعوت كرد تا چاره اي بيانديشند. بعد از مطرح شدن مشكل يكي از مشاوران بلند شد و گفت: «راه حل اين مشكل را به من بسپاريد.» او در حالي كه از خلاص شدن شركت از مشكل حرف مي زد درخواست يك بليط براي مالزي و بليطي براي مسابقات جهاني فرمول يك در آن كشور كرد. مديران و مسئولين شركت نيز با اعتماد به او اين كار را كردند. او به مالزي رفت و با همراهانش فرايند مسابقه را مورد بررسي قرار دادند. در دور دوم مسابقه، او به همراهانش گفت: « راه حل را يافتم و بايد زود برگرديم.» همراهانش با تعجب پرسيدند: «داستان از چه قرار است؟» او جواب داد: «مشكل ما در چه بوده؟» جواب دادند: «در سرعت خدمات دهي.» او گفت: «ما به سراغ پر سرعت ترين گروه هاي ماشين سواري آمديم تا دليل موفق بودنشان را به خود لينك كنيم. در واقع شوماخر با راداري كه در ماشين او تعبيه شده است اطلاعاتي كامل از خود و ماشين به گروه پشتيبان مي دهد و آنها را از حوادث احتمالي باخبر مي سازد. ما مي توانيم با تعبيه اين رادار در دستگاه هاي خود چند روز قبل از اينكه ماشين آلات خراب شوند و به ما مراجعه كنند با حضور در آن شركت نواقص و سرويس لازم را به آنها بدهيم.» سکه پیروزی در خلال يك نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع كرد، سكه اي از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها كرد و گفت: «سكه را بالا مياندازم، اگر رو بيايد پيروز ميشويم و اگر پشت بيايد شكست ميخوريم.» بعد سكه را به بالا پرتاب كرد. سربازان همه به دقّت به سكه نگاه كردند تا به زمين رسيد. سكه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوقالعاده اي گرفتند و با قدرت به دشمن حمله كردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان، شما واقعاً ميخواستيد سرنوشت جنگ را به يك سكه واگذار كنيد؟» فرمانده با خونسردي گفت: «بله و سكه را به او نشان داد.» هر دو طرف سكه رو بود! ایاز عزیز مي گويند سلطان محمود غزنوي غلامي به نام اياز داشت كه خيلي برايش احترام قائل بود و در بسياري از امور مهم نظر او را هم مي پرسيد و اين كار سلطان به مزاق درباريان و خصوصاً وزيران او خوش نمي آمد و دنبال فرصتي مي گشتند تا از سلطان گلايه كنند تا اينكه روزي كه همه وزيران و درباريان با سلطان به شكار رفته بودند، وزير اعظم به نمايندگي از بقيه، پيش سلطان محمود رفت و گفت: «چرا شما اياز را با وزيران خود در يك مرتبه قرار مي دهيد و از او در امور بسيار مهم مشورت مي طلبيد و اسرار حكومتي را به او مي گوييد؟» سلطان گفت: «آيا واقعاً مي خواهيد دليلش را بدانيد؟» وزير جواب داد: «بله» سلطان محمود هم گفت: «پس تماشا كن.» سپس اياز را صدا زد و گفت: «شمشيرت را بردار و برو شاخه هاي آن درخت را كه با اينجا فاصله دارد ببر و تا صدايت نكرده ام سرت را هم بر نگردان» و اياز اطاعت كرد. سپس سلطان رو به وزير اولش كرد و گفت: «آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند. برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند.» وزير رفت و برگشت و گفت: «كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است.» سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند.» وزير گفت: «نه» سلطان به وزير دومش گفت: «برو بپرس.» وزير دوم رفت و پس از بازگشت گفت: «يك هفته است كه از مرو حركت كرده اند.» سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي بارشان چيست؟» وزير گفت: «نه» سلطان به وزير سوم گفت: «برو بپرس.» وزير سوم رفت و پس از بازگشت گفت: «پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند.» سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي چند نفرند؟» و ... به همين ترتيب سلطان محمود كليه وزيران به نزد كاروان فرستاد تا از كاروان اطلاعات جمع كند. سپس گفت: «حال اياز را صدا بزنيد تا بيايد.» و اياز كه بي خبر از همه جا مشغول بريدن درخت و شاخه هايش بود آمد. سلطان رو به اياز كرد و گفت: «آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند.؟» اياز رفت و برگشت و گفت: «كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است.» سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند؟» اياز گفت: «آري پرسيدم. يك هفته است كه حركت كرده اند.» سلطان گفت: «آيا پرسيدي بارشان چه بود؟» اياز گفت: «آري پرسيدم. پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند» و بدين ترتيب اياز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اينكه دوباره نزد كاروان برود جواب داد و در پايان سلطان محمود به وزيرانش گفت: «حال فهميديد چرا اياز را دوست مي دارم؟» مردی که هرگز نمی میرد يك مرد خيلي محتاطي بود كه هرگز نخنديد و هرگز تفريح نكرد، او هرگز ريسك نكرد، او هرگز امتحان نكرد، او هرگز آواز نخواند و هرگز دعا نكرد، و وقتي كه مرد شركت بيمه از پرداخت حق بيمه او امتناع كرد. آنها ادعا كردند از آنجايي كه او واقعاً زندگي نكرده است، واقعاً هرگز نمرده است. ویلون نوازی در مترو در يك سحرگاه سرد ماه ژانويه، مردي وارد ايستگاه متروي واشينگتن دي سي شد و شروع به نواختن ويلون كرد. اين مرد در عرض ۴۵ دقيقه، شش قطعه از بهترين قطعات باخ را نواخت. از آنجا كه شلوغ ترين ساعات صبح بود، هزاران نفر براي رفتن به سر كارهايشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقيقه گذشته بود كه مرد ميانسالي متوجه نوازنده شد. از سرعت قدمهايش كاست و چند ثانيهاي توقف كرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد. يك دقيقه بعد، ويلون زن اولين انعام خود را دريافت كرد. خانمي بيآنكه توقف كند يك اسكناس يك دلاري به درون كاسهاش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد. چند دقيقه بعد، مردي در حاليكه گوش به موسيقي سپرده بود، به ديوار پشت سر تكيه داد، ولي ناگهان نگاهي به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد. كسي كه بيش از همه به ويلون زن توجه نشان داد، كودك سه سالهاي بود كه مادرش با عجله و كشان كشان او را با خود مي برد. كودك يك لحظه ايستاد و به تماشاي ويلونزن پرداخت، مادر محكم تر كشيد و كودك در حاليكه همچنان نگاهش به ويلونزن بود، بهمراه مادر براه افتاد. اين صحنه، توسط چندين كودك ديگر نيز به همان ترتيب تكرار شد و والدينشان بلا استثنا براي بردن شان به زور متوسل شدند. در طول مدت ۴۵ دقيقهاي كه ويلونزن مي نواخت، تنها شش نفر، اندكي توقف كردند. بيست نفر انعام دادند، بيآنكه مكثي كرده باشند، و سي و دو دلار عايد ويلونزن شد. وقتيكه ويلونزن از نواختن دست كشيد و سكوت بر همه جا حاكم شد، نه كسي متوجه شد. نه كسي تشويق كرد، و نه كسي او را شناخت. هيچكس نميدانست كه اين ويلونزن همان «جاشوا بل» يكي از بهترين موسيقيدانان جهان است و نوازندهي يكي از پيچيدهترين قطعات نوشته شده براي ويلون به ارزش سه و نيم ميليون دلار ميباشد. جاشوا بل دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در يكي از تئاتر هاي شهر بوستون، برنامهاي اجرا كرده بود كه تمام بليط هايش پيشفروش شده بود و قيمت متوسط هر بليط يكصد دلار بود. اين يك داستان حقيقي است. نواختن جاشوا بل در ايستگاه مترو توسط واشينگتن پست ترتيب داده شده بود و بخشي از تحقيقات اجتماعي براي سنجش توان شناسايي، سليقه و الويت هاي مردم بود. نتيجه گیری از داستان: آيا ما در شزايط معمولي و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده و درك زيبايي هستيم؟ لحظهاي براي قدرداني از آن توقف ميكنيم؟ آيا نبوغ و شگرد ها را در يك شرايط غير منتظره ميتوانيم شناسايي كنيم؟ يكي از نتايج ممكن اين آزمايش مي تواند اين باشد؛ اگر ما لحظهاي فارغ نيستيم كه توقف كنيم و به يكي از بهترين موسيقيدانان جهان كه در حال نواختن يكي از بهترين قطعات نوشته شده براي ويلون است، گوش فرا دهيم، چه چيز هاي ديگري را داريم از دست مي دهيم؟ شرح حكايت بهترين دستاوردها اگر در محيطي ارائه شوند كه سنخيتي با آن دستاوردها نداشته باشند، مورد بي مهري و عدم توجه قرار خواهند گرفت. لذا شرط موفقيت كامل يك طرح و يا سيستم، همخواني آن با شرايط محيطي آن خواهد بود. قلاب ماهیگیری مردي گرسنه و فقير از راهي عبور مي كرد و با خود مي گفت: «خداي من چرا من بايد اينگونه گرسنه باشم. من بنده تو هستم و امروز از تو غذايي مي خواهم. تو به من دندان داده اي ، نان هم بايد بدهي.» همانطور كه با خود در فكر بود به رودخانه اي رسيد. او به امواج رودخانه نگاه مي كرد و در افكار مريض و پر از درد خود غرق بود. ناگهان از دور برقي به چشمانش زد. خيلي خوشحال شد. فكر كرد كه حتما سكه طلايي است كه خدا براي او فرستاده تا او سير شود. به سمت نور دويد تا زودتر سكه را بردارد و با آن غذا يي بخرد. اما هر چه قدر نزديك تر مي شد نااميدتر مي شد. وقتي به آن شي فلزي رسيد ديد كه يك قلاب ماهيگيري است. مرد آن را برداشت. نگاهي به آن كرد ولي نفهميد كه آن شي چيست. او قلاب را به گوشه اي انداخت و رفت و در افكار پر از ياس و ناكامي خود غوطه ور شد. نمي دانست آن قلاب براي او آنجا گذاشته شده بود تا ماهي بگيرد و خود را سير كند. خدا به او پاسخ داده بود ولي او آنقدر هوش و ظرفيت نداشت كه آن پاسخ را بشنود. شرح حكايت قلاب هاي پيش روي خود را شناسايي كرده و از آنها استفاده كنيد. براي دستيابي به فرصت ها بايد نوع نگاهمان را نسبت به پيرامون خود تغيير دهيم. براي درك نعمات خدا بايد ديدمان را نسبت به لطف خدا تغيير دهيم. مشتری خود را بشناسید يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت. دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟» وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه من عربي نمي دانستم. لذا تصميم گرفتم كه پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم: پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيان بيهوش افتاده بود. پوستر دوم مردي كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود را نشان مي داد. پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد. پوستر ها را در همه جا چسباندم.» دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟» وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.» من یک شاه هستم روزي فردريك كبير امپراطور روس، در اطراف برلين قدم مي زد كه با مرد بسيار پيري كه مثل شاخ شمشاد از جهت مخالف مي آمد روبه رو شد. فردريك از تبعه خود پرسيد: «تو كيستي؟» پيرمرد پاسخ داد: «من يك شاه هستم.» فردريك خنديد و گفت: «يك شاه، قلمرو سلطنت تو كجاست؟» پيرمرد مغرور پاسخ داد: «خودم، هر يك از ما سلطان و شاه زندگي خود هستيم.» شرح حكايت قبل از مديريت بر خانه، سازمان يا اداره و جامعه بر خود مديريت كنيم و مدير خود باشيم. بهترین تفریح ، انجام کار مورد علاقه است مارك البيون (mark albion) در كتاب خود تحت عنوان «ساختن زندگي و امرار معاش»، درباره يك مطالعه آشكاركننده از سوداگراني مي نويسد كه دو مسير كاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصيل دانشگاهي طي كرده اند. وي چنين مي گويد: يك بررسي از فارغ التحصيلان دانشكده بازرگاني، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصيلان به دو گروه تقسيم شدند. گروه الف: كساني بودند كه گفته بودند مي خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر كار خواستند بكنند. يعني اول مشكلات مالي خود را حل و فصل كنند، بعداً به امور ديگر زندگي بپردازند. گروه ب : شامل كساني بود كه ابتدا به دنبال علاقه واقعي خود بودند و اطمينان داشتند كه پول عاقبت خود به دنبال آن مي آيد. چه درصدي در هر گروه وجود داشت؟ از 1500 فارغ التحصيل در مطالعه مورد نظر، كساني كه در گروه الف « اول پول» بودند 83 درصدكل يا 1245 نفر را تشكيل مي دادند. گروه ب « اول علاقه واقعي» يعني خطرپذيرها جمعاً 17 درصد يا 255 نفر بودند. پس از بيست سال 101 نفر ميليونر در كل اين دو گروه به وجود امده بود كه يك نفر از گروه «الف» و 100 نفر از گروه «ب» بودند. شرح حكايت كاري را بايد انتخاب كنيم كه عشق، علاقه و تفريح ما باشد. كار اگر صرفاً براي انجام وظيفه باشد و درآمد پول، خسته كننده مي شود. كم و زياد شدن درآمد روي نحوه كاركردن تاثير خواهد گذاشت. اگر كار از روي علاقه و عشق باشد درآمد هم به دنبال خواهد داشت. سنگ های مرمر شما کدامند؟ مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد. شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.» پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد. شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود! تام هیکل مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد. او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست. مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود. روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست و روز بعد و روز بعد... اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟ بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود. بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟» مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.» شرح حكايت پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير. دعا کردن و سیگار کشیدن در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟» ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟» جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.» كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.» جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند. ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.» ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدن هستم مي توانم دعا كنم؟» كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناً، پسرم. مطمئناً.» شرح حكايت پاسخي كه دريافت مي كنيد بستگي به پرسشي دارد كه پرسيده ايد. براي مثال درباره پاسخ به پرسش زير، نظر شما چيست؟ مي توانم وقتي در تعطيلات هستم روي اين پروژه كار كنم؟
علاوه بر مطالب وب،از اطلاعاتی که در قالب وبلاگ گنجانده شده است با عوض کردن صفحات و مطالب،بهره بیشتری ببرید. نظرات شما عزیزان: پيوندها
|
|||||||||||||||||
![]() |